معنی میل و آرزو

حل جدول

نام های ایرانی

آرزو

دخترانه، آرزو، کام، مراد، معشوق، امید، میل و اشتیاق برای رسیدن به مراد یا مقصودی معمولاً مطلوب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر سروپادشاه یمن و همسر سلم پسر فریدون پادشاه پیشدادی

لغت نامه دهخدا

میل میل

میل میل. (ص مرکب) میل میلی. رجوع به میل میلی شود.


آرزو

آرزو. [رِ] (اِ) شهوت. (ربنجنی). اشتهاء. (حبیش تفلیسی). قوّت ِ جذب ملایم. هوی ̍. هوا:
همی ز آرزوی... -ر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم.
فردوسی.
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْران من لکانه.
طیان.
همیدون پندهای پادشائی
دو بهره باشد اندر پارسائی
بلهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برگشودن.
(ویس و رامین).
اگر آرزو و خشم نبایستی خدای عزّ و جل ّ در تن مردم نیافریدی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزوو خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی جواب آن است که... (تاریخ بیهقی). چون مرد افتد با خردتمام، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی). آن کسی که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد... چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است، یکی خرد... دیگر خشم، سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی).
خود سپس ِ آرزوی تن مرو
چون خُرُه ِ نر ز پس ماکیان.
ناصرخسرو.
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی ّ تو
جان و دل بایدْت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
این آرزو ای خواجه اژدهائیست
بدخو که از این بدتر اژدها نیست.
ناصرخسرو.
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست.
ناصرخسرو.
دویدی بسی از پس آرزوها
بروز جوانی چو گاو جوانه.
ناصرخسرو.
ز آرزوی حسّی پرهیز کن
آرزویی را که یکی اژدها است.
ناصرخسرو.
ترا آرزوها چنان چون همی
چو کوران بجرّ و بجوی افکند.
ناصرخسرو.
شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
زآرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید بخویشم چون کنم ؟
عطار (منطق الطیر).
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم هیبت است.
مولوی.
|| خواهش. کام. مراد. چیز. بغیه. مُنیَت:
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگوی ای زن نیکخوی.
فردوسی.
مرادت بدین کار گردد تمام
بدین آرزو باشدت نام و کام.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان.
فردوسی.
ز هر کام و هر آرزو بی نیاز
بهر آرزو دست ایشان دراز.
فردوسی.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی.
فردوسی.
چرا آمدستی بدین رزمگاه
ز ما آرزو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت.
فردوسی.
بموبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان باندازه خواه
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم.
فردوسی.
پسر گفت کای مرد آزاده خوی
مرا مرگ تو کی بود آرزوی ؟
فردوسی.
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت...
سترگی گرفت او نه مهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد.
فردوسی.
که پوشیده رویان و فرزند من
همان خواهران را و پیوند من
ببخشی بمن تا بتوران برم
چنین آرزو را اگر درخورم
چو بشنید از او [از جهن] شهریار این سخُن
بر این آرزو پاسخ افکند بن.
فردوسی.
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
دگر کِت بدار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن...
چو چوبی از ایران فرستم بروم
بخندند بر ما همه مرز و بوم
دگر آرزو هرچه باید بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه.
فردوسی.
سخنهای زیبا و خوش گویشان
مراد دل و آرزو جویشان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کِهین و مِهین.
ناصرخسرو.
نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی قدح دیگر کرد. (نوروزنامه). و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد؟ (کلیله و دمنه).
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
|| خواستگاری. خطبه. خواندن بتزویج زنی را:
دگر آنکه از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد.
فردوسی.
|| انتظار. توقع. ترصد. رجاء. امل. امید. تمنی. اُمْنیه. مُنْیه:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
کنون آنچه اندرخور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست.
فردوسی.
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یکدل است.
امیرحسینی.
خسروابنده را چو ده سال است
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آن که بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.
انوری.
ور بمردیم عذر مابپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده.
سعدی.
|| شوق. اشتیاق. توق. تیاقه. توقان. صبابت. حسرت. تلهف:
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست.
فردوسی.
جهانجوی را نیز پاسخ نوشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت.
فردوسی.
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.
منوچهری.
گرْت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
شعر حجت بایدت خواندن ترا گرْت آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
|| ذوق و قریحه ٔ انتخاب.
- خوش آرزو، نیک گزین. به گزین: ریدک خوش آرزو.
|| هوس. میل:
ز دیدار خیزد همه آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
ابوشکور.
اگر سال نیز آرزو آمده ست
نهم سال و هشتاد با سیصد است.
فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.
فردوسی.
چنان بد که یک روز پرویزشاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه.
فردوسی.
مرا گرآرزوش آید میان انجمن خواند.
فرخی.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که بگذر
اگر خواجه بودیا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه درخور.
فرخی.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو.
سنائی.
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می بود او را مؤمنی.
مولوی.
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست.
مولوی.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ٔ میدانم آرزوست.
مولوی.
|| چیز مطلوب. حاجت:
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی.
فردوسی.
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید داریدگفتار راست
برآمد بر این روزگار دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز.
فردوسی.
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه.
اسدی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
|| آز. حرص. (دهار).شره:
کراآرزو بیش تیمار بیش
بکوش و منه میوه ٔ آز پیش.
فردوسی.
جهان خوش بود بر دل نیکخوی
نگردد بگرد درِ آرزوی.
فردوسی.
آرزو را و حسد را مده اندر دل جای
گر همی خواهی تا جانْت بماران ندهی.
ناصرخسرو.
|| تمنی. ترجی. دعا:
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی.
فردوسی.
به اختیار کس از یار خویش دور شود
بروز وصل کسی آرزو کند هجران ؟
فرخی.
|| وصال. قرب:
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوسه دادند بر روی و سر
همی هر دوان زار بگریستند
که یکچند بی آرزو زیستند.
فردوسی.
|| طمع. داعیه:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار
که تاج کیان را کنند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو.
فردوسی.
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
ندیدم کسی کاینچنین زَهره داشت...
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی.
فردوسی.
علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). || استبداد رای. خودرائی. خودسری. میل. هوی ̍:
همه به آرزو خواستی رسم و راه
نکردی بفرمان یزدان نگاه.
فردوسی.
|| عزم. قصد. مقصود. منظور:
خردمندو نامی و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود.
فردوسی.
- نفس آرزو، قُوّت شَهویه. نفس حیوانی: نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
|| مقصد:
سحرگه چو از خواب برخاستند
بر آن آرزو رفتن آراستند.
فردوسی.
|| معشوق.محبوب. مطلوب:
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که روا نیست
کآرزوی خویش را براه بیاری.
فرخی.
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند بمسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر.
فرخی.
بپرهیز از او بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن.
اسدی.
- آرزو آمدن، آرزو دست دادن. آرزو پیدا گشتن:
آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین.
معزی.
- || اشتها. (زوزنی). حرص. (دهار).
- آرزو بردن، آرزو کردن. تَمنی. (دهار). غبطه. اغتباط:
آرزو می بریم چه تْوان کرد
سود ناکرده سخت بسیار است.
انوری.
- آرزو پختن، طمع خام کردن: و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. (مرزبان نامه).
- آرزو خاستن کسی چیزی را، اشتهاء آن کردن.
- آرزوی خام،خواهش یا امید یا طمعی ناممکن.
- آرزو خواستن، آرزو کردن، خواهش کردن. درخواست. التماس مطلوب. حاجت طلبیدن. تمنی. تقاضی. ادعاء:
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار.
فردوسی.
و پیغام داد که عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماسی نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحهالصدور).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
غروری چه باید برآراستن
نه بر جای خویش آرزوخواستن ؟
نظامی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه.
مولوی.
- آرزو داشتن، آرزومند بودن:
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند زتو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
فردوسی.
- آرزو رساندن، آرزو و حاجت کسی را برآوردن:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
- آرزو شکستن در دل، یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن:
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم ؟
حسن غزنوی.
- آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را، بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن:
بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند.
کمال خجند.
- آرزو کردن، تمنی. تشهی. (زوزنی):
کشکین نانت نکند آرزوی
نان و سمن خواهی گرد و کلان.
رودکی (کذا).
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || خواستن. خواهان شدن. هوس کردن:
برآراست رستم یکی جشنگاه
که بزم آرزو کرد خورشید و ماه.
فردوسی.
پدرْت آن گرانمایه ٔ نیکخوی
نکرد ایچ از تخت او آرزوی.
فردوسی.
یکی تاج بااو بد و مهر شاه
شبانزاده را آرزو کرد گاه.
فردوسی.
تو چون اهرمن دیوی ای خاک روی
کند تاج و تخت شهانْت آرزوی.
فردوسی.
ندیدی چو نیروی بخت مرا
دلت آرزو کرد تخت مرا.
فردوسی.
بسان گوزنان بسر بر سُرو
همی رزم شیران کنند آرزو.
فردوسی.
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم.
فردوسی.
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟
فردوسی.
و از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی. (تاریخ بیهقی).
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا بهر گوشه که باشد، که تو خود بستانی.
سعدی.
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سروپا را.
سعدی.
- || انتخاب کردن. گزیدن. اختیار کردن:
مرا خواستی [بجنگ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
که باشد بدور از میان سپاه.
فردوسی.
- برآرزوی، به آرزوی، به اراده. به اختیار. طوعاً. به میل. به مراد. به دلخواه:
نبیند همی دشمن از هیچ سوی
بسندش بود زیستن به آرزوی.
فردوسی.
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار برآرزو کرده راست...
فردوسی.
بدو گفت کای مادرنیکخوی
نه بگزینم این راه برآرزوی.
فردوسی.
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه برآرزو، کینه خواه آمدیم.
فردوسی.
همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی.
فردوسی.
- به آرزو آوردن، تشویق.
- غایت آرزو، منتهای اَمَل. کمال مطلوب:
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم.
ابن یمین.
- امثال:
آرزو بجوانان عیب نیست، بمزاح، این آرزو بیش از حد تست.
آرزو رأس مال مفلس دان.
سنائی.
آرزو سرمایه ٔمفلس است، فقیر با امید، دل خویش خوش دارد.
آرزو عیب نیست، به استهزاء، این آرزو برتر از مرتبه و مقام تست.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
هوی ̍ و هوس بر زاهد و پرهیزکار دست نیابد.
انسان (آدمی) به آرزو زنده است، مایه ٔ سعی و جهد مردم امید باشد.
حاضربجنگ باش اگر صلحت آرزوست، برای حفظ صلح و آشتی باید قوی و مسلح بود (و این سفسطه ای است که نتیجه ٔ آن خرابی جهانست).
کرا آرزو بیش تیمار بیش، هرکه را خواهش و اشتها بسیار بود غم و رنج بسیار است.
نه هر آرزو آید آسان بدست، برای رسیدن به مطلوب تحمل تعب باید.

آرزو. [رِ] (اِخ) سراج الدین علی شاه. شاعر فارسی زبان ایرانی متوطن هند. وفات 1169 هَ. ق. مؤلف تذکره ٔ موسوم به تحفهالنفائس، معروف به تذکره ٔ آرزو و سراج اللغات و غرائب اللغات و مصطلحات الشعراء و شرح اسکندرنامه ٔ نظامی و غیره.

آرزو. [رِ] (اِخ) نام زن سلم:
زن سلم را کرد نام آرزوی
زن تور را نام آزاده خوی
زن ایرج نیک پی را سهی
کجا بد سهیلش بخوبی رهی.
فردوسی.
|| نام دختر ماهیار که بهرام گور او را بزنی کرد.


میل

میل. [م َ / م ِ] (از ع، اِمص، اِ) خواهش و آرزو و رغبت. (ناظم الاطباء). رغبت و خواهش. (آنندراج). خواهش و رغبت دل. (برهان). توجه و اشتیاق و شوق و عشق. (ناظم الاطباء). توجه و به فارسی با لفظ انداختن و آوردن و دادن مستعمل. (از آنندراج).توجه. (غیاث) (برهان). گراه و گرای. (ناظم الاطباء).گرایش. هوا. رغبت و خواست. رغبت در شخص یا شی ٔ. توجه قلبی. اراده. تمایل. (یادداشت مؤلف):
ز آب خرد گر خبرستی ترا
میل تو زی مذهب شاعیستی.
ناصرخسرو.
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر.
نظامی.
میلها همچون سگان خفته اند
اندریشان خیر و شر بنهفته اند.
مولوی.
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهر عشق و عشق خونخور می شود.
کاتبی.
لیک میخواهم که ندهد ذوالجلال
از عفاف و عصمتش میل حرب.
واله هروی (از آنندراج).
وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه میل بود. (جوامعالحکایات ج 1 ص 64).
- با کمال میل، در اصطلاح عامیانه با میل و شوق تام، «با کمال میل دعوت شما را قبول می کنم ».
- حیف و میل کردن، خوردن. از میان بردن. بالا کشیدن. تصاحب کردن من غیر حق و صرف کردن: ظلم و جور و حیف و میل روا ندارد. (تاریخ قم ص 189).
- میل داشتن، آرزو داشتن و گراییدن. (ناظم الاطباء) گرایش داشتن. کشش داشتن. خواهانی داشتن:
و گر میل دارد کسی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد پاک.
فردوسی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.
نظامی.
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب.
مولوی.
حکایت بر مزاج مستمع گوی
اگر دانی که دارد با تو میلی.
سعدی (گلستان).
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایق است قد خرامان اوست.
سعدی.
چه کار اندر بهشت آن مدعی را
که میل امروز با حوری ندارد.
سعدی.
آنان که به دیدار چنین میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل خسانند.
سعدی.
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدواندکی میل داشت.
سعدی (بوستان).
- میل کردن، گراییدن. یازیدن. (یادداشت مؤلف) (لغت فرس اسدی). انعطاف. تمایل. (یادداشت مؤلف):
میل بین کان سرو بالا می کند
سروبین کاهنگ صحرا می کند
میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو
ناخوش آن میل است کز ما می کند.
سعدی.
- || خوردن و آشامیدن. (ناظم الاطباء). خوردن در زبان ادبی متداول فارسی، میل بفرمایید. میل کنید.
|| محبت و مهربانی و مهر. (ناظم الاطباء). حب. محبت. (یادداشت مؤلف). دوستی. هواخواهی. خواهش. توجه. گرایش: آخر بسیار مال بشکست و بسیار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). با هیچیک از ایشان میل و محبتی ندارد. (گلستان).
به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم
و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد.
سعدی.
|| اشتها. || شهوت. (ناظم الاطباء). خواهش نفسانی.
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور.
(مثنوی دفتر پنجم ص 88).
|| خمیدگی. (غیاث). || انحراف. انحراف و عدول. زور. کژی. (یادداشت لغت نامه).
- میل از کسی کردن، روی برگردانیدن از وی:
میل از این خوشتر نخواهد کرد سرو
ناخوش آن میل است کز ما می کند.
سعدی.
- میل دادن، اماله. اصغا. اضافه. (یادداشت مؤلف). متمایل ساختن. برگرداندن و کج ساختن.
- میل کردن از، منحرف شدن از. انحراف جستن از. بگشتن از. فروگردیدن از. (یادداشت مؤلف).
- || چسبیدن. (یادداشت مؤلف).
|| (اصطلاح فلسفی) مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. میل عبارت است از کیفیتی قائم به جسد قابل شدت و ضعف که اقتضای حرکت کند و متکلمان آن را اعتماد خوانند و دلیل بر وجود میل آن است که ما چون زقی را منفوخ در زیر آب ساکن کنیم از او احساس مدافعه به بالا میکنیم و آن را میل صاعد خوانند و اگر سنگ را در هوا به قسر ساکن کنیم از او احساس مدافعه با زیر می کنیم و آن را میل هابط خوانند. (از نفایس الفنون). میل طبیعی. ج، امیال و میول.
- میل ارادی، در اصطلاح فلسفه مبداء حرکت موافق با قصد و اراده است، میل نفسانی. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف دکتر سجادی).
- میل طبیعی، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم مبداء حرکت اجسام است به طرف بالا و پایین. هر جسمی و هر عنصری دارای مرکزی خاص است که متمایل به آن می باشد چنانکه آتش طبعاً به طرف بالاو برخی را به طرف پایین کشاند میل طبیعی گویند.
- میل غریب، میل قسری. رجوع به ترکیب میل قسری شود.
- میل غیرارادی، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم آن است که بدون قصد و اراده انجام گیرد. مقابل میل ارادی.
- میل قسری، در اصطلاح فلسفه ٔ قدیم مقابل میل طبیعی است و آن محرکی است که بواسطه ٔ قاسر خارجی در اجسام حادث شود و اجسام را بر خلاف میل طبیعی آنهاسوق دهد. میل غریب. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف جعفر سجادی).
- میل نفسانی، میل اردای. رجوع به ترکیب میل ارادی شود.
|| مقام بی شعوری و ناآگاهی از اصل و مقصد. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || (اصطلاح فلکی) دوری شمس یا کواکب دیگرباشد از معدل النهار. (یادداشت مؤلف). میل دوری بوداز معدل النهار سوی شمال و جنوب [وقتی میل و عرض گفته شود] و هر گه میل تنها گفته آید آن آفتاب را باشد یا درجه های بروج را از ایراک آفتاب از درجه ها جدا نشود. و اگر میل آن قمر باشد یا آن ستارگان رونده و ثابته چاره نبود از آنکه بدو منسوب کرده آید که گویند این میل فلان است. (التفهیم ص 75).
- میل اعظم، میل بزرگ. میل کلی. رجوع به ترکیب میل بزرگ شود.
- میل بزرگ، میل آفتاب هم میل منطقهالبروج است و اندزه ٔ این میل بزرگ چنانکه ما به رصد یافتیم بیست و سه جزو است و سی و پنج دقیقه. میل اعظم. میل کلی. (از التفهیم ص 76).
- میل شمس، غروب آفتاب. (ناظم الاطباء).
- میل کلی، میل بزرگ. میل اعظم. نهایت بعد دایره ٔ منطقهالبروج از معدل النهار. و آن 23 درجه و 27 دقیقه و 30 ثانیه و نه دهم است. (آنندراج).
- میل و عرض، میل دوری بود از معدل النهار از سوی شمال و جنوب. و از آن دایره باشد که بر دو قطب معدل النهار بگذرد. و عرض دوری بود از منطقهالبروج سوی شمال یا جنوب و زان دایره بود که بر دو قطب منطقهالبروج بگذرد. (از التفهیم ص 75). محل غایت بعد منطقهالبروج از معدل النهار و مسافت آن بیست و سه و نیم درجه است. (غیاث).

میل. (معرب، اِ) واحد مسافت. در روم قدیم برابر 1620 یارد انگلیسی و معادل با 1482 متر فرانسوی یا یک میل و نیم ایرانی موافق مقادیر جدید می باشد. مقدار منتهای درازی بصر از زمین. ج، امیال و میول. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مد بصر. واحد مسافت. آن مقدار مسافت که در زمین هموار به نظر مردم که در دیدن ایشان قصوری نباشد و بسیار تیزبین نباشند به آنجا تواند رسید و آن معادل چهار هزار ذراع و ثلث فرسخ است. (از رساله ٔ مقداریه صص 430- 432). ثلث فرسنگ. اندازه ٔ بینایی و مد بصر است از زمین. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقدار یک مد بصر باشد از روی زمین. (برهان). سه یک فرسنگ. (منتهی الارب). مسافت زمین متراخیه ٔ بی حد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سه هزار ذراع. سه یک فرسخ یعنی هر سه میل یک فرسخ. ج، امیال. (ناظم الاطباء). ثلث فرسنگ یعنی مسافت یک کروه. (آنندراج). تُلَّه. مسافت چهار هزار ذراع. سه یک فرسنگ و آن معادل است با دو ندا. در قدیم پیش ایرانیان ثلث فرسنگ بوده و هر میلی دونعره یا ندا و ندا چهار آماج. (یادداشت مؤلف). به معنی کروه است و آن چهار هزار ذراع است و هر ذراع بیست و چهار انگشت و نوشته اند که میل چهار هزار قدم باشد و در بهار عجم نوشته که میل ثلث فرسنگ است که آن را کروه گویند چون بر سر هر کروهی علامت برای تمام شدن کروه به صورت میل ساخته باشند مجازاً آن مسافت را نیز میل گویند. (غیاث). هر سه فرسنگ را میل نام نهادند... و در تعیین اندازه ٔ میل اختلاف کرده اند چنانکه همان اختلاف در فرسنگ نیز جاری است. برخی فرسنگ را ازسه تا چهار هزار ذراع و جمعی دو هزار ذراع و جمعی دو هزار و سیصد و سی و سه گام و گروهی سه هزار گام تقدیر کرده اند و اولین تقدیر آسان باشد زیرا گام را به ذراع و نیم که هر ذراعی بیست و چهار اصبع است میزان گرفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). چهار هزار ذراع است. (دمشقی). هر سه میل یک فرسخ باشد و هر میلی چهار هزار گز بود و هر گزی بیست و چهار انگشت و هر انگشتی شش جو که شکمهای ایشان به هم باز نهاده باشد. (جهان دانش). هر یک میل چهار هزار ذراع است و هر فرسخ سه میل است. (فرهنگ علوم دکتر سجادی). نزد قدمای اهل هیئت میل مساوی 3000 ذراع و نزد متأخران معادل 4000 ذراع است و خلاف لفظی است، زیرا آنان اتفاق دارند بر اینکه مقدار آن 96000 اصبع (انگشت) است به حسب اختلاف ایشان در فرسخ، که آیا فرسخ 9000 ذراع قدماست یا12000 ذراع متأخران. ج، امیال و امیل:
برون رفت نوذر خود و کوس و پیل
پذیره شدش مرد را چند میل.
فردوسی.
سپه بودچندان که بر هفت میل
زمین بود بر سان دریای نیل.
فردوسی.
خروشیدن تازی اسبان و پیل
همی رفت آواز بر پنج میل.
فردوسی.
ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند
میخ دیوار سراپرده به صد میل زنند.
منوچهری.
چون سپه را بسوی دشت برون برده بود
گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود.
منوچهری.
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل.
اسدی.
آنک او بدود پیش میرده میل
هرگز ندود زی نماز یک گام.
ناصرخسرو.
ز آنسوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفت این انزل ؟ حق گفته: هیهنا.
خاقانی.
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل.
نظامی.
کمندش می دواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میل است.
سعدی.
- میل به میل، نظیر فرسنگ به فرسنگ.
گام بگام ارچه تحرک نمود
میل به میلش بتبرک ربود.
نظامی.
- میل به میل جستن، گریختن از کسی به دور دست:
لاجرم چونت مرگ پیش آید
زو ببایدت جست میل به میل.
ناصرخسرو.
- میل تا میل، نظیر فرسخ در فرسخ. کنایه است از مسافت و عرصه ٔ بسیار وسیع:
هرکجا رزمگه تو بود از دشمن تو
میل تا میل بود دشت ز خون مالامال.
فرخی.
- میل جغرافیایی، میل دریایی. هزار و هشتصد و چهل و هفت متر و کسری است. (یادداشت مؤلف).
- میل در میل، به درازا و پهنای میلی. مربعی به طول و عرض یک میل:
طناب نوبتی یک میل در میل
به نوبت بسته بر در پیل در پیل.
نظامی.
- || کنایه است از مساحتی بسیار. عرصه ای پهناور:
غریو کوسها بر کوهه ٔ پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل.
نظامی.
- || مسافتی از پس مسافتی. کنایه است از درازی و طول بسیار راه با منازل متعدد:
تو چون سیاره می شو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل.
نظامی.
وز آنجا تالب دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل.
نظامی.
- || افرادبسیار که عرصه ٔ فراخ را پر کند:
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل.
نظامی.
- میل دریایی، میل جغرافیایی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب میل جغرافیایی شود.
- میل هاشمی، سه فرسنگ است. استناد آنکه پیغمبر (ص) در طریق بادیه امر فرمود که برای هر سه فرسنگ راه میلی در جاده بنا کردندو از این رو آن را میل هاشمی نام گذاردند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| مناره و هر نشانی که در راه گذارند. (ناظم الاطباء). نشان راه. (منتهی الارب). منار که به جهت علامت فرسنگ در راه سازند. (غیاث) سنگ نشان. (از آنندراج). سنگ فرسنگ. (مهذب الاسماء).هر یک از ستونهایی که برای تعیین مسافتی در اصل 1000 گام (قدم و سپس فرسنگ) در جاده ها نصب می کردند. شکل مخروطی که در جاده ها نصب می کردند. (به اعتبار آنکه از آن علامت مقدار مسافتی که به قدر یک میل است معلوم می شده):
برآورد میلی ز سنگ و ز گچ
که کس را ز ایران و ترک و خلج.
فردوسی.
[عمروبن لیث] هزار رباط کرد و پانصد مسجد آدینه و مناره کرد دون پلها و میلهای بیابان. (تاریخ سیستان).
گردبادی که علم گشته و برگردانی
در ره عشق تو چون میل زمن مانده بجا.
ابراهیم ادهم.
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 105).
هر جایگاه که رسید میلها فرمود کردن. (مجمل التواریخ و القصص).
ور بلندی درشت می خواهی
میلی از چل مناره در بر گیر.
سعدی.
- میل فرسنگ، نشانه ٔ فرسنگ. مناری که بر سر هر فرسنگی سازندبرای معلوم کردن مسافت منزل. (از آنندراج):
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
ره سر گشتگان پایان ندارد
که باشدگردبادش میل فرسنگ.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| مناری که برای راهنمایی مسافران در مرتفعات زمین بنا کنند.
- کوه میلدار، کوهی با میلی از سنگ برآورده بر سر نزدیک امامزاده بارجین به شمال قزوین.
|| هر بنائی مخروطی شبیه به مناره یا شبیه نشانه های فرسنگهای راه که یادبود یا مقصودهای خاص را سازند. مناره. برج مخروطی: به فرمان اسکندر میلی ساخت که بسیار بلند است و آئینه ای به قطر هفت گز درآن میل نشانده... (از حبیب السیر ج 7 ص 34).
- میل خسروگرد، در خسروگرد واقع است که یکی از امرای سلجوقی در سال 505 هَ. ق. آن را ساخته و از ابنیه ٔ تاریخی بشمار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان).
|| هر ستونی که زیر سقف نباشد. || نشانی که در میدان جهت چوگان بازی نصب کنند. (از برهان) (ناظم الاطباء).

میل. (ع اِ) هر آلت فلزی باریک و بلند. میله.
- میل انگشتر، میلی است فلزی مخروطی شکل که به وسیله ٔ آن حلقه ٔ انگشتر را بزرگ و یا صاف می کنند. (یادداشت لغت نامه).
- میل سوپاپ، در اصطلاح مکانیکی محوری است که دارای برآمدگی های مخصوصی به نام «بادامک » به تعداد سوپاپهاست و عملش باز کردن و بستن سوپاپهاست به موقع لزوم.
- میل طلا، میل منحنی و حلقه شده ٔ طلا که به جهت زینت در دست کنند:
در دست یار میل طلا خط کوفی است
نقش و نگار رنگ حنا خط کوفی است.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- میل فرق، سنجاقی بلند به بلندی چهار انگشت گشاده که غالباً سر آن چون تبرزینی باشد از زر یا سیم یا آهن و برنج که زنان بدان موی فرق جدا و خط فرق پیدا کنند. (یادداشت مؤلف). سنجاق فرق.
|| میخ آهنی که بر گنبد نصب کنند. (ناظم الاطباء). میخ آهنی یا مسی که بر سر گنبد نصب کنند. (غیاث).
- میل سر گنبد، میل گنبد. (از آنندراج):
به میل سرگنبدش بر فلک
کشد سرمه ٔ نازچشم ملک.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب میل گنبد شود.
- میل گنبد، میل سر گنبد. میلی باشد از آهن یا از مس اکثر ملمع به طلا که بر گنبد مراقد و مساجد نصب کنند. (آنندراج):
دیده شد لبریز بینش روشنان چرخ را
تا به میل گنبدت افتاد چشم آسمان.
سالک قزوینی (از آنندراج).
|| آنچه بدان سرمه و توتیا در چشم کشند. (برهان) (غیاث). ملولب. (منتهی الارب). مِروَد. (دهار) میل الکحل. چوب سرمه کش. (منتهی الارب). ابزاری که بدان سرمه در چشم کشند. (ناظم الاطباء). سرمه چوب. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی). میل سرمه. مرود. (زمخشری). چوب سرمه. چوبی باریک یا فلزی باریک کرده که بدان سرمه در چشم کشند. مِکحَل. مِکحال. چوب سرمه کش. (یادداشت مؤلف):
بس بود از عشق تو چشم امید مرا
میل دوران کمان سرمه کش اعتبار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 211).
- میل در سرمه زدن چشم،کنایه از سرمه رنگ گردانیدن چشم. (آنندراج):
- || روشن شدن. تابیدن.
- || تیرگی و سیاهی گرفتن:
چو در سرمه زد چشم خورشید میل
فرو رفت گوهر به دریای نیل.
نظامی (از آنندراج).
- میل سرمه، میلی که بدان سرمه در چشم کشند عام است از آن که از چوب باشد یا از طلا و غیر آن و آن را گاهی به داروهای مقوی بصر و یا مزیل بصر آورده در چشم کشند و گاهی در آتش تیز گرم کرده برای این کار همان عمل کنند. (از آنندراج).
|| از آلات جراحی چشم. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح پزشکی) آلتی که جراح بوسیله ٔ آن عمق زخم و مانند آن را بیازماید. مِسبَر. مسبار. آلتی که جراح در جراحت فرو برد. (از یادداشت مؤلف). آهن جراح و کحال. (منتهی الارب) (آنندراج). آهن جراح. میله. (یادداشت لغت نامه).
- میل الجراحه، آهنی که جراح در زخم فرو می برد. (ناظم الاطباء).
- میل جراحت، محراف. (دهار) (زمخشری) (یادداشت مؤلف). سِبار. مسبار. (منتهی الارب). سبار جراحان. (ناظم الاطباء)
|| (اصطلاح پزشکی) ابزاری مفتولی شکل و مجوف که در اعمال پزشکی آن را داخل مجرای بول کنند. سُند.
- میل زدن، فرو بردن آلتی آهنین طبی در قرحه ٔ بدن در یافتن عمق آن را. (یادداشت مؤلف).
- || سوراخ کردن موضع ریم و آب گرد آمده از تن برای بیرون کردن آب آن چنانکه در استسقای زقی. با میل برآوردن آب از شکم آب آورده. بزل. (یادداشت مؤلف).
- || فروبردن میل در چشم برای بیرون کردن آب از چشم آب آورده. برآوردن آب چشم از چشم مبتلا به آب مروارید. (از یادداشت مؤلف).
- || فروبردن میل (سوند) در مجرای بول برای گشودن راه ادرار. (یادداشت لغت نامه).
|| میله ای از آهن تافته که بدان بینایی را از چشم بازمی دارند. (ناظم الاطباء):
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
نیست آتش را محل کآهن گدازد هرزمان.
خاقانی.
- میل... در چشم... درکشیدن، کور کردن آن:
میلی بساز ز آه بزن بر پلاس شب
درکش بچشم روز بفرمان صبحگاه.
خاقانی.
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
زهد را بند آهنین برنه
عقل را میل آتشین درکش.
خاقانی.
- میل درکشیدن، کنایه است از کور و نابود کردن:
طبایع را یکایک میل درکش
بدین خوبی خرد را نیل درکش.
نظامی.
وگرچون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل درکش باز رستی.
نظامی.
- میل در نظر کشیدن، میل در چشم کشیدن. (آنندراج). کنایه است از کور کردن با میل تفته:
سیر چشمی به نظر میل کشد همت را
بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را.
صائب تبریزی (از آنندراج).
ورجوع به ترکیب (میل در چشم... کشیدن) شود. || چوبی که حلاجان بدان پنبه از پنبه دانه جدا کنند.وَشَنگ. (یادداشت مؤلف). || آلتی باریک آهنین یا از استخوان که بدان شال گردن و پیراهن و امثال آن بافند و چینند. (یادداشت مؤلف). میله.
- میل میل، با شیارها و فرورفتگی های طولی چون میل.
- || راه راه. کلمه ظاهراً در شاهد زیر معنای واحد طول پارچه یا واحدی برای محاسبه ٔ پارچه نظیر توپ و ثوپ و قواره دارد: دویست میل شاره به غایت نیکوتر از قصب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). و رجوع به میلک شود.
|| محور چرخ و جز آن. (ناظم الاطباء). || قلمی که روی تخته و جز آن بدان نقش کنند. (از برهان) (ناظم الاطباء). || قلم تخته ٔ خاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان). || نام دو چوب است یکی بر مقدم کشتی و دیگری بر مؤخر آن که صفهای مالج به آنها اتصال یابد. (از فرهنگ نظام). || آلت مرد. نره. || نوعی دبوس که یک سر آن ضخیم تر از سر دیگر است و آن را در ورزش بکار برند؛ میل زورخانه. چوبی سنگین که به کار ورزش کشتی گیران آید. و آن را میل گیری نامند. (از آنندراج). چوب وزن دار که به کار ورزش پهلوانان آید. (غیاث). چوبی مخروطی شکل و دراز و وزن دار با دسته که پهلوانان گرد سر و شانه گردانند و بدان خود را ورزش دهند، و با نوع کوچکتر آن که در هوا رها کنند و گیرند حرکات شیرین و ظریف و چابکانه انجام دهند. چوبی سنگین که پهلوانان بر دست ورزند. (یادداشت مؤلف). || ظاهراً از آلات رمل و اصطرلاب باشد:
تخت و میلش نهاده پیش به مهر
در وی آموخت رازهای سپهر
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی.
نظامی (هفت پیکر ص 66).

میل. [م َ ی َ] (ع اِمص) کجی و خم در خلقت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || کجی بنا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


حیف و میل

حیف و میل. [ح َ ف ُ م َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ظلم و بیداد و انحراف از حق. || تفریط.
- حیف و میل شدن، تفریط شدن.
- حیف و میل کردن، بالا کشیدن. خوردن. تفریطکردن.

فرهنگ معین

میل

خمیدن، برگردیدن، رغبت، آرزو. [خوانش: (مِ) [ع.] (اِ ص.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

آرزو

آرمان، اشتیاق، امل، امید، انتظار، بویه، تمایل، تمنا، چشمداشت، خواست، خواهش، رجا، رغبت، شوق، غبطه، کام، گرایش، مراد، مطمع، مقصود، منیه، میل، وایه، هوی

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

میل

وسیله ی سرمه کشی، پاره سیمی که با آن بافتنی بافند، میل –...

معادل ابجد

میل و آرزو

300

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری